من یه مدیر ارشد خلاقیت و تبلیغات هستم. از گلدون و کتاب بدم میاد و همه میدونن اگه این دوتا رو بهم کادو بدن، میره تو سطل آشغال! کتاب نمیخونم! بله نمیخونم و کلاس هم نمیذارم که هر روز استوری کنم، تمام کتابهای نخونده م رو! رو راست و بدون ترس همیشه گفتم، چون با فونت دیفالت مشکل دارم و ناشران هم متاسفانه سلایقشون جالب نیست و حساسیتهاشون فقط روی نیمفاصلهست و بصری کلا تعطیل. گلدون هم دوست ندارم چون موجود زنده ای که نشه بِچلونیش، برام جذاب نیست!
شمشیر دوست دارم، ماشین کنترلی،تبر، چاقو، چیزای عجیب و غریب. یه بار ۱۸ صفحه انشا نوشته بودم و ۴۰ صفحه خونده بودم، که دوست دارم در آینده قاتل زنجیرهای بشم، از این معمولیا نه ها! از اینایی که مثلا آدم معروف ترور میکنن! هواپیما شخصی میگیرن و کلی پول و با گلوله شیشه ای، طعم شکلات، تک تیر میزنن!
اما دلیل نمیشه، احساس نداشته باشم. اتفاقا تا الان ۶ تا سگ داشتم که همشون رو دوست داشتم. از بچه بدم میاد و همه میدونن با حضور بچه من معذب هستم!
عجیبم، نه؟
این هم عکس روی میز منه. اون درازه اسمش زری و اون کوچیکه اسمش سِیِد ه. من تنها مزیتی که دارم اینه که هرگز خودم رو پنهان با سانسور نکردم و همیشه خوشحال بودم. وسط یه کنفرانس سازه و بتن، بین کلی دکترای علوم مهندسی، خیلی راحت پاشدم و گفتم: حالا شیش و هشتیا بیان وسط! عاهان، ساسی مانکن پروداکشن، و بعد نشستم😅
طشتک همه پریده بود! ولی همه میدونن من پشت سر کسی حرف نمیزنم، رک و راحت میتونم مشکلم رو مطرح کنم و…
همیشه سرم تو کار خودمه و یه گوشه نون و ماستم رو میخورم. همه میدونن که گرونفروشم، چون طرح دانلودی تحویل نمیدم. این همه مدت هم با کلی شرکت کار کردم و فهمیدم خیلیا مثل همین کتاب استوری کن ها، فقط لب و دهن بودن،مخصوصا تو قضیه خلاقیت. و دقیقا جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم، بهم میدون دادن تا آزادانه خلق کنم!
مخلص همه تون، عرایضم طویل شد، عذر میخوام.